وقتی وانت ها ترمز می زنند. اول همه شان ساکتند، بعد هر کدام به نوبت کیسه های پر از زباله را می اندازد پشت وانت. اینجا بین اینهمه بازیافتی، این بچه ها قرار است از زباله ها نان دربیاورند.
نویسنده: دریا قدرتی پور/ یه گزارش پایگاه خبری زنگ حطر و به نقل از عصر اصفهان اینجا شانه به شانه جاده منتهی به حاشیه شهر، صادق، است و ده تا کودک قد و نیم قد دیگر که هر کدامشان به موازات قد و قواره شان کیسه های زباله را روی شانه هایشان حمل می کنند.
وقتی وانت ها ترمز می زنند. اول همه شان ساکتند، بعد هر کدام به نوبت کیسه های پر از زباله را می اندازد پشت وانت. اینجا بین اینهمه بازیافتی، این بچه ها قرار است از زباله ها نان دربیاورند.
ظاهر همه شان مندرس است؛ بزرگترینشان یک بچه ۱۲ ساله است؛ محمد حسین از شش سالگی مشغول بوده، تا کلاس چهارم درس خوانده و بعدش شده زباله جمع کن. با درآمدی که می تواند بخشی از هزینه های خانواده را دربیاورد، خیلی در این سال ها قد نکشیده و جثهاش هنوز اندازه يك بچه ۸ ساله است.
به سمت راست جاده که نگاه کنی، خانه های توسری خورده پیداست، اینجا در حاشیه شهر که مثل یک تاول چسبیده به خاک خشک است، تک و توک خانه ای است که نوساز باشد. خانه ها، فقرزده اند و خاموش، هر کدام چند متری از هم فاصله دارند؛ تابستان است و گرما، داغ به دل کوچه های خاک گرفته زده است. سوز آفتاب مرداد، پوست صورت بچه ها را غلفتی کنده و سرخی اش به جای جای چهره هایشان داغمه زده. صورت بچه ها شاهد خوبی است برای بچه هایی که از صبح تا عصر زیر نور تیز خورشید کار می کنند.
آلونک هایی پر از زباله
آلونک هایی که نامشان خانه است به قدری داغ است که هر طرفش بچرخی داغی تابستان می ریزد روی سرت. خانه بچه ها همین جا است؛ توی دل این کوره های کوچک که قرار است از گرمای کوچه پس کوچه ها به آن پناه ببرند.
خاک سفت کف خانه اصغر، با یک زیلوی کهنه پنهان شده، زیلو نیمی از زمین گرم را پوشانده، مابقی زمین خاک سِفت ترک خورده ای است که با یک پیک نیک و یخچال و گاز فرش شده، وسط زيلو را يك دايره بريدهاند براي منقل. قابلمه كوچكي، كنار منقل است. ناهار بچه ها است. کارگران کوچکی که از صبح تا شب بین آسیب های خیابان رشد می کنند.
گوشه اتاق، چند دست رختخواب، نامرتب و بيسليقه روی هم تلنبار شده. يك كيسه زباله سياه، گوشه ديگر و یک عالمه کیسه کوچک و بزرگ از بازیافتی هایی که بوی ناخوشایندشان تا چند متر آنطرف تر می رسد.
قاب های آویزان روی دل دیواراما زیباست. وسط کنگره های قاب نقره ای عکسی است از یک خانواده پنج نفره
بچه ها توی عکس می خندند و زن های توی عکس لبخند زده اند. دندان هایشان ردیف و سفید افتاده بیرون. نگاهت که پایین می آید،وضعیت فرق می کند؛ دندان های معصومه حالا دیگر یکی در میان سیاه است. آنچه مانده از تمام آن خوشبختی روزگار سیاهی از اعتیاد است.
شوهر معصومه پنج سال پیش با دود مخدرهای ناخالص سنکوپ کرده و مرده، از آن روز بوده که معصومه خمار و بیمار و بی کس با یک خانه چهل متری مانده.
بچه ها شده اند زباله گرد و او هم قالی باف شده؛ خفت هایی که هم خرج اعتیادش را درمی آورد و هم قوتی ناچیز برای بچه هایش.
اينجا گوشت ميخورين؟
(ميخندد و بچه هایش را نشان می دهد) پوست و استخوون شدن. اینارو ببین. اینا به نظرت گوشت. گیرشون میاد؟
توی قابلمه مانده از شب قبل، چند سیب زمینی است که قرار است ناهار امروز باشد. از در نیمه باز خانه به دشت روبرو که نگاه کنی پر شده از گرد و غبار. باد گرم می زند توی اتاق و بعد با بوی نا و خاک درهم می پیچد:« شوهرم که مرد خاکستر نشین شدم. خاک بر سر شدیم. دیگر هیچی نداریم. اعتیاد داشت اما توی ساختمان هم کار می کرد. بالاخره بالاسرمان بود.»
كل دارايي شوهر معصومه همین خانه در انتهای شهر بوده و دیگر هیچ. بعد از اینکه او به خانه آخرت رفته بچه ها شده اند زباله گردهایی که برای مافیای زباله کار می کنند.
تقریباً هر روز با پولی ناچیز که کف دستشان قرار می گیرد؛ آنها بخشی از هزینه های خورد و خوراکشان را درمی آورند. به قدری ناچیز که چندان دندان گیر نیست. اما درآمد ناشی از این زباله ها برای پیمانکارانی که از این کودکان سواستفاده می کنند زیاد است.
جالب اینکه این چرخه سودآور، با تمام تلاش مدیریت شهری برای جمع آوری همچنان ادامه دارد، حداقل تا زمانی که این بچه ها به خاطر درآوردن نان از دل این زباله ها از صبح تا شب به اندازه چند برابر وزنشان گونی های سرشار از زباله را روی دوش می گیرند.
باری سنگین بر دوش کودکان زباله گرد
کودکانی که یک سوم زباله گردها را تشکیل می دهند و بر حسب اینکه پلاستیک جمع کنند یا شیشه و یا کاغذ دستمزدهای متفاوتی می گیرند.
طبیعتاً هرچه وزن زبالۀ جمعآوری شده بیشتر باشد، پول بیشتری گیر زبالهگردها میآید. موضوعی که باعث می شود صادق و بقیه حتی بیش از توانشان روی دوش هایشان سنگینی زباله ها را تحمل کنند. آنها برای ده، بیست هزار تومان حقوق بیشتر بعضاً تا ۷۰ کیلوگرم بار را در پیاده روی های طولانی به دوش می کشند.
به قامت نحیف صادق و بقیه که نگاه کنی خیلی خوب متوجه این قضیه می شوی؛ کمر او و برادرش خمیده شده و ستون فقراتش دیگر مثل قبل معمولی نیست. صادق، کمردرد دارد، دردی که برای سن و سالش خیلی زود است اما نان درآوردن از دل زباله ها سخت است و او و بقیه هم سن و سالانش، نمی دانند تا چه زمانی می توانند این بار سنگین را به دوش بکشند.
تورم، وضعیت اقتصادی نامناسب و هزینه های معیشتی در راس هرمی قرار دارد که باعث می شود هر روز به تعداد این کودکان اضافه شود؛ کودکانی که در عددها و آمارهای شهرداری جا ندارند و هنوز هیچ بانک اطلاعاتی از این قشر وجود ندارد.
 
            
 




























